دو قلوهای افسانه ای

کاش میشد لحظه ها را پس میگرفت !

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 87
بازدید کل : 40135
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 122
تعداد آنلاین : 1



Alternative content



همه رو برق میگیره مارو تیر چراغ برق

یه سلام پر انرژی به همه

منم خوبم ممنون مرسی شما چطورین ؟؟ حدیث کجاست ؟؟ داره مثه خر واسه کنکور میخونه البته بلانسبت خر !! حدیث بفهمه پدرمو در میاره !

عنوان چرا اینه ؟؟ میگم چرا گذاشتم همه رو برق میگیره مارو چراغ برق !

یه مسیج یا پیامک یا همون اس ام اس خودمون دختر عموی بابام واسش فرستاده بود که متنش این بود « شنیدم دارن دانشمندان اسلامی رو ترور میکنن شاید منم همین امروز و فردا ترور کردن مواظب خودت باش شاید این اخرین اس ام اس من به تو بود »  پدر ما یا همون بابا خان من این اس ام اس رو واسه چند نفر فرستاد اول از همه واسه شوهر دختر عمم فرستاد سریع زنگ زد گفت چی شده دایی ؟ خدا بد نده حالتون خوبه ؟ ناهید این اس ام رو خوند قلبش گرفت یهو هر چی میگرفتیم گوشیتون نمیگرفت داشتیم میمردیم از نگرانی تورو خدا بگین جی شده ؟؟

منو بگو زدم زیر خنده تا یک ساعت میخندیدم که بابام این اس ام اس رو واسه نفر بعدی فرستاد . 2 دقیقه بعد از تایید ارسال گوشی زنگ خورد . بابام جواب داد دوستش بود گفت علی جون این چیه فرستادی زبونتو گاز بگیر ایشاا... سایه ت ( منو نمیگه اون سایه رو میگه ) هزار سال بالا سر بچه هات باشه !

نفر بعدی !!

- الو ؟ علی جان چرا گوشیت مشغوله مردم از نگرانی این حرفا چیه میزنی ؟؟

بعدی :

- علی کجایی ؟ چی شده ؟ توروخدا به من بگو چی شده ؟؟

بعدی : علی جان کجایی بچه ها نگرانتن !!

بعدی ....

بعدی ...

بعدی ...

تا یه روز واسه اینا داشتم میخندیدم به بابام میگم بابا دوستات از نظر ای کیو تو سطح بالایی قرار دارن بهشون بگو مواظب باشن امریکا نزدشون بابام یکم فک کرد گفت : به نظر من بهشون بگم امریکا قراره اونارو بدزده نگران نمیشن ؟؟ !!

این از دوستای بابام !!

تا اپ بعدی

با حق

پ.ن : ایمان اقا مرسی از مطلبت به همین زودی میزارمش .

نويسنده: سایه تاريخ: پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اطلاعیه و پست ثابت

دوستان عزیز

هر کس میخواد اینجا نویسنده بشه قسمت امکانات وبلاگ خودشو عضو کنه و مطلبشو ارسال کنه بعد اینکه نظرات پست قبلی به حد معمول رسید مطلب جدیدتون به روز میشه . فقط خواهش میکنم دم از عشق و عاشقی نزنین که ادم افسردگی بگیره مطالبی که توش دم از افسردگی زده بشه حذف میکنم

از کلبه تنهایی ممنون بخاطر مطلب قشنگش

نويسنده: سایه تاريخ: چهار شنبه 28 دی 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بعد یه مدت طولانی

بعد یه مدت طولانی اومدم

سلام به همه چطورین ؟؟ دلتون واسم تنگ شده بود نه ؟؟؟ چیکار کنم بابا نظر دهی خراب بود هیشکی نظر نمیداد ادم حسش نمیومد اپ کنه حالا که درست شد اومدم واستون تعریف کنم

از همین امروز صبح شروع میکنم

جونم براتون بگه امروز صبح که رفتم مدرسه . با بچه ها سلام علیک کردم یهو فاطی گفت سایه اینو نگه دار مامانم نبنه . گفتم چی ؟ گفت گوشیمو نگه دار لو رفتم پیش مامانم حالا اومده منو تا دم مدرسه رسونده حالا هم رو نیمکت نشسته من امتحانمو بدم ورم داره ببره خونه گوشیم دست تو باشه واسه محسن زنگ بزن بگو فاطی نمیتونه واست زنگ بزنه گفتم فاطی من حال و حوصله اکشن بازی ندارم میدم مهناز گوشیو گفت باشه ... بعد امتحان اومدم دیدم فاطی داره میخنده میگم چی شده ؟؟ میگه مامانم گم شده بریم پیداش کنیم گفتم فاطی بشین من الان میام ... رفتم تو دفتر گفتم خانوم میشه از بلند گو استفاده کنم ؟ گفت واسه چی ؟ گفتم مامان فاطی گم شده میخوام پیداش کنم گفت بفرما میکروفونو گرفتم تو دستم گفتم : دانش اموزان عزیز یک عدد مادر مدل 53 گم شده به یابنده دو برابر مبلغ مادر مژدگانی داده میشود !!!!

این از مامان فاطی البته هنوز پیدا نشده مامانش ..

امتحان زیان فارسی داشتیم یکی از سوالا این بود که در مورد یکی از موضاعات داده شده سه سطر متن ادبی بنویسید یکیش ماه بود اون یکی کویر من در مورد ماه نوشتم خیلی غمگین بود متنش اخرشم یارو مرد . فاطمه دوستمم در مورد ماه نوشته بود گفتم فاطمه چی نوشتی شروع کرد با احساس خوندن که « شبانگاهان بود ماه  به من چشمک میزد ... » اقا حالا نخند کی بخند گفتم احمق اون ستاره ست که چشمک میزنه نه ماه گفتم تو شهر پدر تو ماه چشمک میزنه ؟؟

راستی شنبه تولدم بود مرسی از امیر علی و شادی که بهم تبریک گفتن . البته بقیه دوستامم بهم تبریک گفتن ولی شما نمیشناسینشون نمیگم اسماشون

امتحانومونم تموم شدم زدم ر*دم تو همشون

من برم که خوابم میاد حوصله ندارم بنویسم فعلا

یا حق

نويسنده: سایه تاريخ: سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یه خاطره به یاد موندنیه دیگه تو این وب ثبت شد

یه سلام به  سلامتی همه ی اونایی که ما رو همینجوری دوس دارن وگرنه از ما بهترونو همه دوس دارن .

چطورین ؟؟ خوبین ؟؟ الحمدلله منم خوبم قاچاقی یه نفسی میکشم .

خدایا شکرت که هر روز میتونم بخندم و شاد باشم

بریم سر اصل مطلب تا بگم امروز چی شد .

با توجه به اینکه میگن گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است . همش نگرانم بخدا !!

ساعت 1 رفتم مدرسه بابام گفت کی بیام دنبالت ؟؟ گفتم نمیدونم خودم میام مغازه گفت باشه و رفت . بعد امتحان با بچه ها تو حیاط یکم نشستم گفتم بچه ها من میرم خونه ادبیت بخونم . همه اعتراض کردن که نیم ساعت دیگه بشین بابات میاد دنبالت گفتم نه میرم خودم .

قدم زنان راه افتادم سمت مغازه . بابام دم مغازه بود با یه اقاهه که دوستش بود . سلام دادم بهشون بابام سوییچ ماشینو داد به دوستش گفت این دختر مارو تا خونه برسون بی زحمت . مرده رو نمیشناختم . جوونم نبود که دل ادم خوش شه . رفتم سوار ماشین شدم . ماشینو ورشن کرد . راهنما زد اومد تو خیابون . من نمیدونم مردا چرا از رانندگی خانوما ایراد میگیرن در صورتی که خودشونم همچین حرفه ای نیستن ؟ به جان خودم چند بار میخواستم به مرده بگم حاج اقا بی زحمت بزارین من پشت فرمون بشینم شاید سالم رسیدیم خونه . حالا از طرز رانندگیش  بگم . با دنده یک تا خونه اومد (!!!!) من پشت ماشین نشسته بودم جلو دهنمو گرفته بودم که نخندم . سر چهار راه میومد وسط چهار راه یهو ترمز میکرد من از همون پشت پرت میشدم تو شیشه جلو . دل و رودم در اومد تا رسیدم خونه . جالب اینجاست نمیدونست بوق ماشین کجاست  . میخواستم سرمو از ماشین برون کنم خودم بوق بزنم . وقتی میخواست دنده رو عوض کنه دنده رو نیگا میکرد ماشین میرفت تو جدول ! من تا خونه صلوات میفرستادم که سالم برسم . ماشین با ماشین ما 10 متر فاصله داشت همچین ترمز میگرفت انگار نزدیکه بخوره بهش . با هزار بد بختی منو تا خونه رسوند . وقتی میخواست بپیچه تو کوچه نتونست همون سر کوچه منو پیاده کرد من رفتم . وسط کوچه غش کرده بودم از خنده . همسایه ها رد میشدن همچین نگام میکردن که نگو ابروم رفت همه فک میکردن خل شدم . ولی اشکال نداره همین که سالم رسیدم به همه چی می ارزه حتی به اینکه همه فک کنن خل شدم

شب که بابام اومد خونه گفتم بابا این کی بود منو باهاش فرستادی ؟؟ گفت چطور اخه رفت و برگشتش خیلی طول کشید . گفتم بابا نبودی من تا خونه رسیدم یه قران ختم کردم . همچین ترمز میگرفت که من با سر میرفتم تو شیشه جلو ! خلاصه واسه بابام تعریف کردم کلی خندید گفت خودشم ماشین داره امروز اومد ماشینو اونور خیابون پارک کرد بهش گفتم بیارش اینور ماشینو گفت نه من نمیتونم از فلکه دور بزنم !!

تو یه کلام بخوام بگم : « من امروز مرگو با چشای خودم دیدم !!! »

این از این !

من برم درسمو بخونم فردا امتحان دارم .

اینم بگم تا یادم نرفته .

وقتی اورجینال به دنیا اومدی ... حیفه کپی از دنیا بری ... خودت باش !

تا اپ بعدی

یاعلی

نويسنده: سایه تاريخ: شنبه 10 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تولد

خب امروز تولد داریم !! امروز نه ها فردا تولد داریم یعنی 15 دی ولی من زودتر گذاشتم که باید برم امتحان دارم !!

تولد کی ؟؟ تولد شادی جوووووووووون

اوا خاک عالم سلام یادم رفت

سلام به همه خوبین ؟؟ غم و غصه رو بزارین کنار که امروز شادی به دنیا اومده !! یه کف مرتب به افتخارش !

محل و زمان برگزاری تولد : سایت باران تو پیک هر کی ادرس نداره این ادرسشه www.baran2pic.com تو چت رومش تولده ساعت 2 اگه نمیتونین بیاین زمانشو تغییر بدم فقط گفته باشم من 4 به بعد نمیتونم بیام .

شادی این از طرف منو حدیث تقدیم به تو

هرسال وقتی…..15 دی ماه ……هزاران شهاب به سمت زمین هجوم میاوردن
از خودم می پرسیدم
چه اتفاقی افتاده که آسمونیا میخوان خودشونو به زمین برسونن؟….
و امسال فهمیدم اونا به پیشواز حضور مسافری میان که  زمینو
با گامهای مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه ….

تولدت مبارک شادی جون 

 

خب نوبتی هم که باشه نوبت کیک و کادوئه شادی جون من واسه کادو تولدت واست کیک پختم

اینم کیک

همه با هم

بیا شمعارو فوت کن تا صد سال زنده باشی

همه کادوهاشونو بیارن بدن به من . من ببینم اگه موردی نداشت میدم به صاحبش

همین دیگه شادی جونم امیدوارم هزاران سال زنده باشی و سالم شاد و سرحال زندگی کنی !

اینم کادوی من

خب دیگه شب شد همه برن خونه هاشون من میخوام بخوابم  

**********

این از تولد . شادی هم به دنیا اومد ...

چرا ادما اینجوری شدن جدیدا ؟؟

چه جوری ؟ الان میگم 

امروز فاطمه دوستم گفت سایه من خطمو میدم بهت به ایمان اس بده یه چیزی بنویس واسش که ول کنم شه دیگه نمیخوام باهاش باشم !! اسنجوری نگاش کردم  گفتم فاطمه چیزی شده ؟ گفت نه خسته شدم از زندگی گفتم حرفای عاشقونه میزنی بچه برو درستو بخون این لوس بازیا به تو نیومده حالا فوق فوقش که بگی اون میگه باشه ولت میکنم بعد میفهمی که ول کردنت چه راحت بوده براش ناراحت میشی توام که عقل نداری خداروشکر میری یه بلایی سر خودت میاری حالا خر بیار لوبیا بار کن ! گفت سایه تورو خدا بهش اس بده باشه بیا اینم خط من رفتم بوس بوس فداتشم خدافظ گفتم فاطمه جواب نداد گفت سایه اصرار نکن که منصرف شم من رفتم دوباره صداش زدم گفت نه سایه بای بای گفتم فاطمه ی احمق کارت دارم بیا گفت نمیام و رفت !! منم نمیخواستم منصرفش کنم ها فقط میخواستم بهش بگم شماره ایمانو بده !!! این از فاطمه

بعدی معلم عربیه !

معلم عربی سال اولا صدام زد گفت سایه محدثه گفته بود بهم بگی کلاس واست بزارم درسته ؟ گفتم اگه وقت داشته باشین گفت کی امتحان دارین ؟ گفتم 25 دی . گفت خب شماره منو یادداشت کن شمارتم بده من یادداشت کنم که بهت زنگ بزنم بگم کی بیای گفتم باشه کیفمو باز کردم دفترچمو در بیارم شمارشو بنویسم ساعتشو نیگا کرد گفت سایه جان پس من واست زنگ میزنم توام هر جا مشکل داشتی واسم زنگ بزنم خدافظ و رفت !! من موندمو یه دهن باز گفتم نه تو شماره منو داری نه من شماره تورو چه جوری زنگ بزنیم به هم ؟؟

همون روز همین خانوم بهم گفت من وقت ازاد پنج شنبه دارم یکم فک کرد گفت : « پنج شنبه میشه چند شنبه ؟؟ » گفتم به احتمال زیاد شنیه بیفته گفت باشه خبرت میکنم !

عجب روزگاری شده !! راستی یکی گفته بود یکی نه چند نفر گفته بودن سوتیای خودمم بنویسم چشم فک میکنم اپ بعدی سوتیای خودمو مینویسم

مرسی از نظرات قشنگتون ! مواظب خودتون باشین

یا علی

بعدا نوشت :

1) من یادم رفت بگم شادی کیه . ببخشید . شادی اینه www.iranmalavan.blogfa.com

2) امروز تولد پسر همسایمونم هست تازه یادم اومد ... راستین تولدت مبارک !

نويسنده: سایه تاريخ: جمعه 15 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حدیث استاد سوتی !!

سلام به سلامتی گاو چون نگفت من گفت ما !!

چطوری ؟؟ منم خوبم !!

الان که دارم مینویسم همه خوابن فقط بابام بیداره حدیثم که طبق معمول رو تخت من خوابیده . انگار خودش تخت نداره همیشه کنار من میخوابه این بشر . شیطونه میگه یکم اذیتش کن تو خواب بخندیم دور هم

من نظرم عوض شد این وب تا 2 هفته اپ نمیشه هنوز حدیث خبر نداره بعدا باید اروم اروم بهش بگم این بچه عصبی شده جدیدا .

حالا بزارین تا حدیث خوابه من بگم دیروز چیکار کرد و من واسه چی اون بالا نوشتم استاد سوتی !!

دیروز مامان و بابا رفته بودن عیادت پسر خاله بابا که تصادف کرده بود . منو حدیث تو خونه تنها بودیم . حدیث داشت میگفت سایه تو یوسفو دیدی ؟؟ گفتم نه ندیدمش تاحالا . گفت نمیدونی این چقد خشگله گفتم زن داره ؟ گفت نه گفتم باشه تو که راضی هستی من میرم وصلتو جور میکنم فردا . دیدم حدیث اینجوری شد . بگذریم مامانم اینا اومدن . حدیث گفت : مامان یوسف حالش خوب شده بود ؟ گفت اره خوب بود ولی نمیدونی چقد خشگل شده بود . گفتم مامان من ندیمش کاش منم میبردی . مامانم خندید و گفت : پس نصف عمرت هدر رفت . گفتم مامان فردا هم بریم باشه ؟ گفت باشه میریم میگیم سایه یوسفو ندیده بود اومدیم ببنش بریم . مامانم رفت تو اشپز خونه منم دنبالش هی میگفتم مامان بریم من ببینمش . خب حداقل یه روز دیگه بریم . خب هر وقت اومدن خونه مامان بزرگ اینا بریم که من ببینمش و... مامانم دستشو گذاشت روگوشاش گفت وای بچه تو به کی رفتی اینقد حرف میزنی ؟؟

بابام از تو هال گفت چی شده مگه ؟؟ اومدم پیشش گفتم مامان و حدیث گفتن یوسف خشگله گفتم بریم ممنم ببینم اینقد تعریف میکنین . بابام خندید رفت دم اشپزخونه ایستاد . گفت اره خیلی خشگل شده بود . در همین حین استاد حدیث فکر کردن که بابام رفته تو اشپزخونه اخخه کنار دیوار نشسته بود دید نداشت ولی من که تو هال بودم قشنگ میدیدم که بابام داره حدییثو نگاه میکنه . حدیث هم از دنیا بیخبر یواش گفت سایه سایه حالا هی میخوان بگن خشگله با دستو دهنشم یه ادا در اورد من دیدم بابام چشمش رو حدیثه و حیرت زده داره نیگاش میکنه صورتمو اونور کردم شاید حدیث ساکت شه دیدم نه این خانوم ساکت نمیشه که نمیشه دوباره صدا زد سایه سایه جواب ندادم باز صدام زد برگشتم بهش بگم هیس !!  که حدیث گفت کاش منم رفته بودم یوسفو میدیم . منم میخواااااام ... زد ری** تو همه چی بابام خندید گفت از دست این دو قلوهای افسانه ای و رفت تو اشپزخونه . تا بابام رفت تو اشپزخونه مثه خروس جنگی پریدم به حدیث و گفتم بیشعور مگه نمیبینی بابا اینجا ایستاده ؟؟ هلم داد گفت بیشعور خودتی گفتم منو هل میدی ؟ دوباره رفتم طرفش یکی اون میزد یکی من !! جالب اینجاس ما وسط دعواهامون بجای اینکه جیغ و داد و هوار و گریه راه بندازیم میخندیم و فحش میدیم فقط بعدشم که با وساطتت مامان بابا از هم جدا میشیم دستامونو میزنیم به هم میگیم ایول دمت گرم ابجی باحال بود !!

البته این حدیث زیاد سوتی میده یکی دیگه از سوتیاشو میگم بهش یاداوری بشه . یه بار نشسته بودیم خونه مامان بزرگ همه اونجا جمع بودن دختر پسر دایی خاله عمو عمه همه ی همه اونجا بودن . منو حدیث نشسته بودیم وسط هال با بقیه دختر پسرایی که اونجا بودن . داشتیم در مورد ریش و سیبیل و اینجور حرفا بحث میکردیم . حدیث گفت سایه n2m یادته ؟؟ گفتم اره ( این n2m یه پسره ای بود که گاهی حدیث باهاش چت میکرد بچه خوبی بود ) همه گفتن n2m  کیه؟؟ گفتم هیشکی دختر باباشه یکی از دوستای حدیثه . حدیث گفت اره یکی از بچه ها کلاسمونه . گفتم خب ادامه حرفتو بگو گفت n2m میگفت من از 15 سالگی ریش سیبیلامو ور میداشتم !!! سوتی از این ضایع تر تو عمرش نداده بود ور داشت ابرو منو خودشو با هم برد . همه زدن زیر خنده حالا نخند کی بخند . حدیث گفت مگه چی گفتم ؟؟ گفتم هیچی گلم فقط گفتی یکی از دخترا کلاستون مثه پسرا ریش و سیبیل داشته  مرسی که  ابرومونو بردی !!!! 

خانوما و اقایون یا به قول یکی از بچه ها فامیل : اقایون و خانومون !!!

این وبلاگ به طور اتو ماتیک اپ دیت میشه و من ممکنه نباشم بی زحمت دیگه خودتون یه سر بزنین !!

مواظب خودتون باشین من برم این حدیثو از خواب بیدار کنم حوصلم داره سر میره کم کم

تا پست بعدی

یا علی



نويسنده: سایه تاريخ: جمعه 9 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بدون شرح

یه سلام به سلامتی  همه باباهایی که رمز تموم کارتای بانکیشون شماره شناسنامشونه !!

ما اومدیم اینجا !!

دوستای جدید و قدیم چطورین شما ؟؟

قول میدیم دیگه از اینجا تکون نخوریم . چرا دعوا میکنین خب قول دادیم . اونجا هم امنیت جانی نداشتیم

همه واسه تبریک خونه با همون خونه نویی نفری 5 تا نظر بدین تا من جوش نظراتو نخورم

دوستای قبلی که میدونن چی به چیه واسه جدیدا میگم . منو حدیث خواهریم یک کلام ختم کلام .

مطالب وب قبلی رو نیاوردیم دلمون واسشون تنگ میشه . اشکال نداره ادم نباید جوش چیزیو که رفته و دیگه بر نمیگرده بزنه .

از نو شروع میکنیم !!

از چی بگم واسه شروع ؟؟؟ 

چون چیزی به ذهنم نمیرسه همون مطلب قبلی رو میزارم تا بعدا یه چیز توپ یادم بیاد بنویسم .

امروز زنگ اخر معلممون نیومد رفتیم تو حیاط . با فاطمه و نرگس نشسته بودیم دور هم میگفتیم میخندیدم . نرگس از تو نماز خونه ذکرای روزا رو نگاه میکرد و بلند میگفت . ذکر امروز یا قاضی الحاجات بود . اینو داشته باشین تا بقیشو بگم

 یه پسره هست اسمش میثمه . عقب مونده ذهنیه . همیشه میاد تو مدرسه یه کارایی میکنه همه واسش میخندن و مسخره ش میکنن بعضی ها هم واسش میخندن . پارسال چند نفر از بچه ها کلاسمونو پشت مدرسه گیر اورده بود میخواست با اجر بکوبونه تو سرشون اینا نزدیک بود سکته کنن از ترس منم نمیدونستم اینا چی میکشن واسه همین کلی واسشون خندیدم  .

دلم خیلی واسه میثم میسوزه . ما نشسته بودیم دم نماز خونه یهو میثم اومد . همه بچه جیغ و داد راه انداخته بودن که نگو . دیدم میثم یه چیز میشکی تو دستشه داره میاد سمت ما . از ترس هر سه تامون دویدیم رفتیم تو نماز خونه درو هم از داخل قفل کردیم . شیشه های نماز خونه همش رنگ سفید زده فقط یه تیکه رنگ نزده که از اونجا میشه بیرونو ببینیم . میثم اومد و رفت اونور یه دوری زد بعد دوید اومد سمت نماز خونه . حالا ما سه تا تو نماز خونه در با اینکه قفل بود فاطمه از ترس نگهش داشته بود تا باز نشه یه وقت منم پشت فاطمه ایستاده بودم نرگسم پشت در نشسته بود گریه میکرد بلند بلند میگفت یا قاضی الحاجات یا قاضی الحاجات . منم ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم میثمم محکم درو هل میداد این وسط فاطمه داشت فرضیه سازی میکرد گفت : اگه میثم از پنجره بیاد داخل چی ؟ اینو که گفت نرگس گریه ش بیشتر شد . گفتم فاطمه بیا اینور من از این گوشه ببینم میثم کجاست ؟ تا اومدم نگاه کنم یه جیغی کشیدم که نزدیک بود سقف نمازخونه خراب شه رو سرمون . قلبم داشت می استاد اخه تا سرمو بزدم نزدیک دیدم دو تا چشم و یه دهن باز داره نگام میکنه . وحشت کردم یه دفعه ای دیدم .

بچه ها اومدن میثمو بردن اونور سرگرمش کردن ریحانه و مهناز اومدن گفتن سریع بدو بیاین بیرون . منو نرگس کیفامونو برداشتیم فاطمه از ترس کیفشو گذاشت خودش اومد . ریحانه رفت تو نماز خونه که کیف فاطمه رو بیاره یهو میثم گیرش اورد . حالا ما مونده بودیم بخندیم واسه ریحانه یا گریه کنیم . ریحانه گفت : میثم اروم باش اگه بچه خوبی باشی بهت پفک میدم !!

یه پفک بهش داد و فرار کرد از جلوش . فاطمه که از ترس تو شوک بود تا اخر ساعت اصلا حرف نزد . نرگسم که خوشحال بود میگفت دیدی قاضی الحاجات نجاتمون داد ؟ منم رنگم شده بود گچ . داشتم گریه میکردم ولی نه از ترس بخاطر میثم . میثمو که میدیدم اونجوریه گریم میگرفت . نرگس بغلم کرده بود میگفت ز ترس داری گریه میکنی گفتم نه دلم واسه میثم میسوزه گفت اخی چه دل نازکی تو گریه نکن ! من هر وقت گریه کنم و کسی بیاد بغلم کنه دیگه اروم نمیشم نمیدونم چرا باید هیشکی تحویلم نگیره تا خودم ساکت شم اگه کسی بغلم کنه گریه م میگیره .

این از میثم خان که مدرسه رو امروز به وحشت انداخت !

وقتی زنگمون خورد فاطمه بهم گفت سایه میای بریم پیش سعید ( سعید یه پسرس نزدیک مدرسمون مغازه داره ) ؟؟

گفتم باشه بریم . رفتیم موقع برگشتن از مغازه که اومدیم بیرون یه ماشین باکلاس مشکی رنگ برق میزد از تمیزی . گفتم فاطمه ببین این ماشین چه تمیزه . یهو فاطمه محکم با تموم توانش یه لگد زد به ماشین فاطمه هم تپله یکم ماشین تکون خورد با این لگدش . شیشه ها ماشین دودی بود مشخص نمیشد راننده داخلشه یا نه فاطمه هم فکر کرد کسی داخلش نیست واسه همین زد . جونم براتون بگه یه دفعه راننده اومد بیرون دست به کمر ایستاد با غضب نگامون کرد . مونده بودم چیکار کنم از یه طرف خندم گرفته بود از یه طرف اگه میخندیدم مرده از عصبانیت لهم میکرد . فاطمه ایستاد دست به کمر رو به مرده گفت : اقا یعنی چی ؟ ماشینتونو بردارین از اینجا ادم میخواد رد شه میخوره بهش خب !! بعدم به روی مبارکمون نیاوردیم و با کمال پررویی به راهمون ادامه دادیم !!!

تا اپ بعدی بای تا های

نويسنده: سایه تاريخ: چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شروع

بسم الله الرحمن الرحیم

نويسنده: سایه تاريخ: چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

روزگارا ! که چنین سخت به من میگیری . با خبر باش که پژمردن من اسان نیست ! گرچه دلگیر تر از دیروزم . گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند . لیک باور دارم ، دلخوشی ها کم نیست زندگی باید کرد ... ***** سلام سایه و حدیث هستیم . دخترای فوق العاده خوبی هستیم فقط یه کوچولو شیطونیم مرسی که از وبمون دیدن کردین نظر میزارین ادرس بزارین چون ما علم غیب نداریم همین دیگه فعلا

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to 2gholoohaye-afsaneai.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com